تا نگاه می کنی...وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی...
پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود...
آی ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود....
خداحافظ ربنای دم افطار
خداحافظ الغوث الغوث شب قدر
خداحافظ روزهای دلچسب...
خدایا سپاس که یک ماه مهمانم کردی...
اما مهمانی من کجا و میزبانی تو کجا...
چشم بچوش از خطاهایم... خطاهایی که فاصله می اندازد بین من و تو...
هنوز یک روز تمام نشده دلم برای رمضانت تنگ شده...
دو دوست با هم تصمیم گرفتند که برسند به خدا.. یکی رفت مکه یکی رفت فکه..
حاجی وقتی از مکه برگشت روی دیوار عکس دوستشو دید..
بالای عکس نوشته بود شهید نظر می کند به وجه الله..
خدایا...
خودت گفتی قدر برایت از هزارشب برتراست...
در شب هایی دست گدایی به سویت دراز کرده ام که نیکوترین شب هاست برای تو..
مگر می شود دستم را رد کنی؟!..نه...آخر تو خدایی و خدایی میکنی...رحمانی و رحیم..
قول می دهم قدرت را "قدر" بدانم...
پس تو هم به عهد خود وفا کن...
دستم را بگیر...
مرا با خود ببر...
آنجا که دلم از این تب و تاب های همیشگی رها شود..
------
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک..
نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی.
دراگربازنگردد،نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو ندارم،چه بخواهی چه نخواهی
باز کن درکه جز این خانه مرا نیست پناهی...
خدای خوبی ها...
می دانم "نگاه" کریمت همیشه بدرقه بندگان است اما این را هم خوب می دانم "رمضان" نگاهت فرق می کند...
به دنبال "بهانه" هستی برای رحمت،مغفرت،استجابت...
مدد کن آنقدربهانه هایم برایت موجه باشد که ندای یا رب گفتنم را اجابت کنی...
دل بی طاقتم از همه جا رانده شده.. به تو می سپارمش.. پذیرایش باش...
شرمنده ام از زمین که با آمدنم
باری که به شانه داشت سنگین تر شد...
دیرگاهی ست از این تکرار در تکرار سخت دلگیرم..
بین زمین و آسمان معلق مانده ام..
دلم یک "دیگری شدن" می خواهد.. به قول سهراب "شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان دارد"..
این جای گمشده، این نوسان، سخت آزارم می دهد..
گاهی با خود می گویم کاش خدا هرروز غمی تازه در دلم می انداخت شاید اینطور کمتر از یادش غافل می شدم.. نمی دانم شاید هم دارم کم کم به غم ها خو می گیرم...
بیشتر از همیشه بهانه گیر شده.. دلم را می گویم.. به دنبال یک جای امن می گردد...
جایی زیر این سقف کبود...جایی که فقط او باشد و خدایش.. جایی که نگاه این و آن دستپاچه اش نکند...
جایی که زیر سنگینی نگاه ها نشکند...
به دنبال جای امنی هستم که قدرت پروازم دهد دستگیرم شود... و این حرف ها آنقدر روی هم تلنبار شده که دیگر لبریز شده اند...دلتنگ خاک شلمچه ام... دلم حرم امام رضا می خواهد...کربلا..جمکران...حرم حضرت معصومه..
اما نه..! ای دل آرام بگیر...تورا چه به این اماکن مقدس...به سیاهی ات نگاهی کن آنوقت ببین آیا هنوز هم روی زیارت داری... زائر کوی دوست شدن یک صفای دل و جان می خواهد که تو را به آنجا راهی نیست...
پس بسوز در فراقی که انتهایش ناپیداست..
خدایا خودت می بینی و می دانی که دارم با تمام وجود تمام می شوم...
می دانم شهادت را به اهلش می دهی نه من... می دانم شهادت لیاقت می خواهد که من ندارم...
اما اگر قرار بر تمام شدنم است زودتر رهایم کن که دیگر طاقت ماندن ندارم...