قسمتی از وصیت نامه شهید سید مجتبی علمدار:
به دوستان وبرادان عزیزم وصیت می کنم کاری نکنید که صدای غربت
فرزند فاطمه (سلام الله علیه) مقام معظم رهبری، که همان ناله ی غریبانه فاطمه است به گوش برسد...
قبل از آنکه مرا در قبر بگذارید مداحی داخل قبرم برود ومصیبت جده ی غریبم فاطمه زهرا و جد غریبم حسین را بخواند...
به شب اول قبرم نکنم وحشت وترس
چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است...
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم
سال ها منتظر سیصدواندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم
اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم...
شعری که آیت الله بهجت زیر لب زمزمه می کردند
ایستاده..! نه!..به زانو افتادم در مرز بودن و نبودن...حال و هوای دلم را که ورق می زدم هر صفحه اش حادثه ای ابری بود...صدایش کردم...جوابی نشنیدم...دوباره و چندباره صدایش کردم... مگر نه اینکه می گویند خدا صدای بنده اش را دوست دارد...مگر نه اینکه می گویند خدا درون دل شکسته جای دارد پس به من بنما آنچه اندکی آرامم می کند...گلویم درد می کند از این همه فریاد خاموش...دلم درد می کند ازآدم هایی که حالت را می پرسند و به حال خود رهایت می کنند... آدم هایی که با نهایت صداقت دروغ می گویند.. آدم هایی که با حرف هایشان دلت را زخمی می کنند و تو به ناچار چاره ای جز سکوت نداری... گله ای نیست من و دلشوره ها همزادیم...
دیگر هیچ شباهتی با دیروز و دیروزها ندارم مرگی که همیشه با یادش ترس تمام وجودم را فرا می گرفت اکنون آرامم می کند...چرا از مرگ بهراسم وقتی نقطه پایان تمام دردهاست...
خواهم که در این غمکده آرام بمیرم
گمنام سفرکرده و گمنام بمیرم
کس نیست که آزاد کند مرغ دلم را
پر بسته و دل خسته در این دام بمیرم...
یا رحمانُ یا رحیمُ یا بصیرُ یا کریمُ یا مجیبُ یا رب...حال زارم را ببین... ببین که کاسه صبرم زغصه لبریز است... من عبد تو هستم و تو خدای من...و چه کسی بر عبد رحم و نظر می کند جز خدایش...
به نوای دلم گوش سپردم... او مرا بی جواب به حال خود تنها نمی گذارد...صدایی در گوش دلم طنین انداز شد..."از رحمت خدا ناامید نشوید که جز کافران کسی از رحمت خدا ناامید نمی شود"...و باز آیه ای دیگر..."بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا"...
و همین آیات توست که دلگرمی هر روز و هر شب من است...چه لحظه هایی که در اوج ناامیدی بودم و با یاد آیاتت صفحه ی تاریک دلم به ناگاه روشن شد...خدایا دلم را دریاب...دستم را بگیر که سخت محتاجم... فریادم را ازمیان سکوتم دریاب... این صدای بنده ای ست که زمین و زمینیان خسته اش کرده...از همه جا رانده و درمانده شده... خود را به تو می سپارم چرا که بهترین نگهبانی...
آرامم کن...
در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود...هیچ صدای خمپاره ای نبود...
نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود...
تا شهرریور 59که...
روز های آغازین جنگ که همه در بهت وحیرت بودند وخرمشهر مورد آماج تیر وترکش دشمن قرار گرفت...
در آن روزها که خرمشهر خونین شهر شده بود و مردم با ناباوری شاهد بمباران خانه ها وشهادت اعضای خانواده خود بودند...
سید محمد جهان آرا فرماندهی نظامی جنگ را بر عهده گرفت...آری او آغازگر جنگی هشت ساله بود...
وفقط خدا می داند که آن روزها چه بر سر سیدمحمد وهمرزمانش آمد...
دشمن در چند قدمی توباشد وتو دستت خالی...جهان آرا وهمرزمانش با کمترین امکانات تا پای جان از خرمشهر دفاع کردند...پس از 45روز ایستادگی تانک های دشمن از روی جنازه شهدا گذشتند ودشمن شهر را به تصرف درآورد...
شهید جهان آرا خود را وقف خرمشهر کرد...
وی کودک چهار ماهه ی خود را به منطقه جنگی می برد و با این کار به بچه های خط امیدی تازه می بخشید...
اما مردم خرمشهر هنوز سید محمد وهمرزمانش را فراموش نکرده اند...
خانواده ی شهید هنوز هنگام تحویل سال بر سر مزار او می روند وسال جدید را در کنار او آغاز می کنند...
کاش جهان آرا بود و می دید خونین شهر دیروز هنوز پابرجاست...
کاش می دید حتی یک وجب از خاک خرمشهر جدانشده...
کاش می دید دیگر صدای ترکش وخمپاره به گوش نمی رسد...
کاش می دید کودکان آواره ی آن روزها اکنون جوانانی پیرو اویند..
شهید آوینی: "خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود.
خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت ومظلومیت رزم آوران وبسیجیان غرقه در خون ظاهر شود ومگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می توان نگریست...
آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد وبه آب وباد وخاک وآتش پیوست...اما راز خون آشکار شد...راز خون را جز شهدا در نمی یابند..
گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر...
ونگو شیرین تر بگو بسیار بسیار شیرین تر"
یا علی بن موسی الرضا...
دلم مشهدت را میخواهد...