دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

بدون هیچ عنوانی

نـه تـو آمـدی، نــه فـراموشی


امـا مـَـن ...


کوه می شوم و

پـای نـــبودن هـایـت می مـانـم ...


کسی وا می کند دروازه های روشنایی را

اینجا زمین است

رسم آدم هایش را تو خود بهتر از من می دانی...

گوشه ای آنطرف تر به جرم مسلمانی چشم بر انسانیت می بندند...

پا می نهند بر قلب معصومی که هنوز در ابتدای تپیدن است...

اینجا زمین است...

کاروان از اینجا می گذرد

و مقصد آسمان...

چه زمینی چه آسمانی و چه مسافرانی...

کودکانی که بدون هیچ جرمی محاکمه و به دار نامردی آویخته می شوند...

اینجا زمین است...

زمینی کوچک... که دارد بر مسلمانان سخت می گیرد...

معنای مظلومیت را خوب فهمیدم...

وقتی کودکی قبل از شهادت گفت: همه چیز را به خدا می گویم...

نمی دانم آدم ها می خواهند تا کجا بد باشند..!

روایت است که اگر مسلمانی صدای کمک خواهی مسلمانی دیگر را بشنود

و به یاری او نرود مسلمان نیست..

خدایا مارا ببخش

صدای مظلوم شنیدیم اما کاری از دستمان بر نیامد...

اما خدایا تو خود از دل ما خبر داری

خودت خوب می دانی که درد دارد هر روز فریاد مظلومیت در گوشت بپیچد

 و دستت به جایی بند نباشد...

خدایا خدایا خدایا...

اگر آقایمان بیاید...

اگر اذن ظهور دهی...

کسی از جنس گلها از تبار آبی دریا

ودست مهربانش چاره درد و پریشانی

کسی وا می کند دروازه های روشنایی را

که تا پایان بگیرد قصه شبهای ظلمانی...

این رسم ازلی و ابدی ماست

که دعا کنیم

برای زخمی از جنس خودمان

بیایید دست به کاری بزنیم

تنها کاری که از دستمان بر می آید

دعـــــــا...

---

برادرزاده ام را می دیدم در آغوش امن پدر غرق در دنیای شیرین کودکی...

و یادم آمد گوشه ای آنطرف تر...