دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

بدون هیچ عنوانی

نـه تـو آمـدی، نــه فـراموشی


امـا مـَـن ...


کوه می شوم و

پـای نـــبودن هـایـت می مـانـم ...


بدون هیچ عنوانی

می خواهم نفس بگیرم
و پرواز کنم
با همان پوتین هایی که تو را به آسمان برد
به من قرض بده
پوتین هایت را
فقط برای چند ثانیه
تا به اوج برسم
به همان اوجی که خودت دست یافتی....

بدون هیچ عنوانی

میرود و من...


پشتش آب نمیریزم...


وقتی هوای رفتن دارد..


دریا را هم به پایش بریزی...


بر نمی گردد...


بدون هیچ عنوانی



مادر...

به دنبال که می گردی که اینچنین چشمانت اسم ها را رصد می کند

باز هم چادرسیاهت را سر کردی وبا هزار امید و آرزو به دیدار شهدا آمده ای...

  آن عکس کیست دستت گرفته ای!.

باز هم پیکر شهید دیدی و بغض کردی!..

بازهم یاد یوسف گمشده ات افتادی..

بازهم دلت هوای فرزند کرد..

آه ببخش مرا...ببخش که داغ دلت را تازه کردم...حتما می خواهی بگویی مادر نشدی

بدانی چه می کشم...

تو راست می گویی... اصلا هر چه بگویی حق داری ...می دانم پاسدار خون شهدا نبودیم ..

شهدا را به خاک سپردیم و یادشان را کمرنگ کردیم

خیر سرمان نام اتوبان و خیابان به اسمشان زدیم اما دلمان را به نام هایی دیگر..

تو راست می گویی آنقدر سرمان شلوغ شده که فرزند تو و امثال او را از یاد برده ایم..

اما مادر...

تو برایمان دعا کن...

از فرزندت بخواه برایمان دعا کند...

 برای حالمان، دلمان، سرگشتگی و دلمردگی این روزهایمان دعا کنید...

 


بدون هیچ عنوانی


قبل از عملیات فتح المبین می گفت: حسین جان فردای قیامت خجالت می کشم

تو بی سر وارد محشر شوی اما من سر در بدن داشته باشم..

با اینکه وضع مالی خوبی نداشت اما با دست های خودش برای محل یک مسجد ساخته بود..

وصیت کرده بود توی قبری که خودش توی مسجد کند، دفنش کنند..

قبرش را که دیدم احساس کردم کوچک است..

اما وقتی جنازه اش برگشت همه انگشت به دهان مانده بودیم..

بدنی بدون سر..

درست اندازه قبری که توی مسجد کنده بود..

بدون هیچ عنوانی


بیشتر از بیست سال بود که روی تخت می خوابید...70 درصد بود

از گردن به پایین قطع نخاع بود...

دکترای حقوق داشت...

حتی خانواده هم فراموشش کرده بودن...

لبخند می زد حتی از زخم بستر هم شکایت نمی کرد...

یکدفعه همه بدنش شروع به لرزیدن کرد حتی تخت هم می لرزید...

منم لرزیدم...

رفتم عقب...

سرمو پایین انداختم...

از خودم شرمنده بودم...

دعوام کرد...

گفت رفتم جنگیدم تا تو گریه نکنی...

فدای سرت...

آه کشید...

من شکستم...