دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

بود آیا که در میکده ها بگشایند...


بوی عید می آید اما برای من به قول سهراب "بوی هجرت می آید..."

باید بار و بنه ام را وارسی کنم...کم و زیادها را دستکاری کنم...

فرصت دارد تمام می شود...

خدایا شرمسارم بخاطر سالی که گذشت و جز گله و شکایت چیزی در بر نداشت...

ببخش بابت عهدهایی که روزهای ابتدای سال با تو بستم و روزهای آخر سال دیدم هیچ نکردم...

 تو خود خوب می دانی خواستم آنی شوم که مورد رضای توست...

ببخش بابت درهایی که کوبیدم و خانه تو نبود...

این گمشده در تب و تاب وصال تو بود که به بیراهه می رفت...

از همین ابتدای سال دستم را به تو می دهم...

تنها دستگیرم رهایم نکن...

درهای آسمانت را به رویم بگشا بگذار من هم رنگ آسمانی به خود بگیرم...

خسته ام از زمین و روزمرگی هایش...

خودمانی بگویم...قول بده مثل همیشه هیچ وقت تنهایم نگذاری حتی اگر بد بودم...

یعنی می شود روزی دلم از این آشفتگی رهایی یابد؟..

به قول حضرت حافظ: بود آیا که در میکده ها بگشایند

گره از کار فرو بسته ما بگشایند...

تنها بهانه بودنم تویی... تویی که قدم به قدم با من گام برداشتی

 و از تاریکی های زندگی رهانیدی ام...

قلوب و ابصارم را به نورت منور کن...

و روحم را به احسن الحال برسان..

یاری کن ذره ذره وجودم در همه حال جز تو در پی چیزی نباشد...

"و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک نفر باز صدا زد..."

کاش آنقدر صدایم کند تا داشته ها و نداشته ها را به سویی انداخته و با تمام وجود همراهش شوم...

حس می کنم آنجا جایی ست که به بیداری می رسم...

--

سال نو مبارک

با آرزوی بهترین ها...

 

بدون هیچ عنوانی

تا کی می خوای بری جبهه؟...

پسر خندید و گفت: قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا...

پدر: قول دادی ها...

و پسر سر قولش "جان" داد...

بدون هیچ عنوانی



از همان کودکی بارها شنیده بود که صندلی وفا ندارد...

بیست و دو سالش نمیشد که یک صندلی قسمت او شد...


او، حالا دقیقا بیست و هفت سال است که با آن صندلی اخت شده است...


گویا این بار آن قانون همیشگی میخواهد نقض شود

 و این صندلی چرخدار تا روز شهادتش با او بماند...