دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

عطش من گواه آتش توست...


پیامبراکرم (ص)فرمودند"هرکس را دوچشم سر وباطن است که با آن غیب ها را می بیند وچون خداوند عالم به بنده ای اراده خیر فرماید چشم های باطن اورا باز می کند"...

این بندگان خدا کسانی هستند که عمری را در طاعت وفرمانبرداری او به سر بردندعمری از خواهش نفس بخاطر خواسته خدا گذشتند. بر سرکشی های دل، افسار زدند. پس خداوند که کریمانه ترین معامله ها را با بندگان خویش می کند با تمام عظمت وجلال خداوندیش به استقبالشان می آید وآنها را اینگونه خطاب قرار می دهد: "من همنشین کسی هستم که با من همنشین باشدوفرمانبردار کسی هستم که فرمانبردار من باشد"

واینجاست که ورق بر می گردد خدا با آنها معامله ای با این عظمت وقداست می کند و می فرماید"ای بنده ی من تو عمری را در طاعت وعبادت من گذراندی، فرمانبرداری من را به خواهش های دنیا و نفست مقدم کردی، مرا بر خود ایثار کردی وترجیح دادی، از آنچه سد راه وصل تو به من است گذشتی، اغیار را بر هم زدی وبتها را در هم شکستی. اینک من با تحفه ها وهدایایی به پیشواز تو می آیم وبنده نوازیت می کنم"...

جذبه عمیق عشق در روح وروان آیت الله قاضی این حسنه دهر وفرید عصر آتشی به پا کرده که هر غیری در آن خاکستر می شود،حتی اگر این غیر بخواهد وجود خودش باشد...

او در طی سالیان متمادی حتی به شاگردانش هم از عوالم خود چیزی نمی گوید و آنها هم تا آخر نمی دانندکه استادشان کیست وچه مقامی دارد...آری نام ونشان او در گمنامی ست... نام ونشان او در نیستی ست... نام ونشان او در میزان فانی شدن در محب است...

و او تا کجاها پرواز کرده وچه عوالم ومنازلی را طی کرده است معلوم نیستفقط آنقدر که وقتی بزرگی به خدمتش می رسد وآن عوالم منحصر به فردی که همه دنبالش هستند را برای ایشان می گوید آقای قاضی می فرمایند:"تازه پایت را در حرم گذاشتی"...

آری حریم حرم او تاناکجاها بود،تا بیکران...وتا بیکران...واو تا آخرین روزهای حیات در این سیر صفا می کرد واز پا نمی نشست.وبا این همه از اجتماعات دوری میکند،در گرمای آفتاب بعدازظهر که همه به سرداب ها پناهنده شده اند،به حرم می رود تا دیگران مانع خلوت وراز گویی او با محبوبش واحوالات او نباشند...او بنده خاص خداست وافعال واقوالش خدایی محض است.او وجودی واراده ای ندارد که بخواهد اثری،کشفی،کرامتی از خود به جاگذارد.چهل سال تمام با خلوص بندگی کرده تا ابواب معرفت به رویش باز شده و بعد از آن نیز هرگز از این سیر خارج نشده است...

نه دنیا اورا از معشوق جدا می کند ونه آخرت. او می خواهد آن چنان که باید خدارا عبادت کندآری نه ترس از دوزخ سرمرا به خاک می ساید ونه طمع بهشت "بل وجدتک اهلا للعبادۀ" تو را تنها معشوق یافتم...

"اما او شب ها نیز آرام و قرار ندارد کم می خوابد ومکرر بیدار می شودمثل کسی که دنبالش کرده اند،این عشق،این جنون الهی مگر برای او خواب گذاشته است،بیدار می شود وبه نماز مشغول می شود،اما نه چهار رکعت،نه ده رکعت ویازده رکعت که تا بیست رکعت وبیشتر"

خودش می گوید "بیست سال تمام است که وضو دارم و بی وضو نبوده ام الا حین تجدید وضو ونخوابیده ام مگر با طهارت آبی"

می گوید" چون بیست سال تمام چشم را کنترل کرده بودم چشم ترس برای من آمده بود چنان که هروقت می خواست نامحرمی وارد شود از دو دقیقه قبل خودبه خود چشم ها بسته می شدوخداوند به من منت گذاشت که چشم من بی اختیار روی هم می آمد و آن مشقت از من رفته بود"...

به او می گویند" تو واین همه عهد وعیال وخرج زیاد وبی پولی" می گوید"این حال را دوست دارم در مقابل آن غنای مطلق باید فقیرترین باشم وقتی پول ندارم احساس نیاز بیشتری به خدا می کنم والتفاتم به خدا بیشتر می شود و در آن حال با خود می اندیشم آیا این لذایذی که از نماز نصیبم میشود در برزخ هم نصیبم می شود"

عاشقان در سیل تند افتاده اند

برقضای عشق دل بنهاده اند

او کیست که قاضی دنیا وآخرت را به نگاهش  فروخته است وبه کدام جلوه برایش طنازی وجلوه گری نموده ودلش را ربوده که می خواهد برزخ هم که می رود تنها همین لذت را بچشد..

عشق معشوق مگر با وجودش چه می کند که خواب وخوراک را از او می ربایدوسرگردانی را نصیبش می کند واین آتش خاموش نمی شود تا به وصال منتهی شود..

و راستی معشوق قاضی مگر چه تفاوتی با معشوق ما دارد!...

وراستی چرا برای مانه!چرا ما نتوانیم امثال نماز قاضی شب های قاضی گریه های قاضی وقنوت های وی را تجربه کنیم مگر معشوق ما همان معشوق او نیست...باید رفت که چاره ای جز این نیست منتها آن کس که عاشق بمیرد حیات جاوید می یابد...

وراستی آیت الله قاضی کجا وما کجا؟ فاصله ما با او چقدر است؟ ما که هرکجا قدم می نهیم ظلمت اندر ظلمت است وبا هرکه همنشین می شویم،غفلت اندرغفلت...  

منبع:کتاب عطش موسسه فرهنگی شمس الشموس  

 

بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا


این روزها خاک کربلا به گذشته های دور ورق می خورد...

وبار دیگر به یاد می آورد...

لحظه لحظه ی خون وعطش را ...

چهل روز از داغ بی فرزندی رباب گذشت...

ام البنین دیگر عباسی ندارد...

چهل روز از وداع زینب با برادر گذشت

چهل روز است که زینب حسرت فقط یک نگاه برادر دارد...

اربعین برای زینب چهل روزنبوده

به سان چهل سال اورا فرتوت کرده...

زینب جان تسلیت...

 می دانم هیچ چیز داغ دلت را تسکین نمی دهد

می دانم بعد از چهل روز اندکی زخم های روحت التیام نیافته...

می دانم هنوز آنقدر کوچکم که حالت را  خوب نمی فهمم!

ولی این را خوب می دانم که تو در عاشورای کربلا شهید شدی

آنجا که به دنبال گل گم کرده ی خود بودی

 آنجا که حتی فرصت وداع با حسین را هم نداشتی...

آنجا که باید با دل بی قرارت قرار دل رقیه می شدی...

خیمه های عزا را دارند جمع می کنند

اما خدایا من چه کنم وقتی دلم را محرم جا گذاشته ام...

تازه می فهمم     حسین

                              حسین است

                                               که عالم همه دیوانه ی اوست...

محرم امسال من جانی تازه گرفتم...

حس تازه ای دارم...با شنیدن نام کربلا حال وهوایم دگرگون میشود...

   کربلا نرفته ام...

                        اما...عطش کربلا دارم...

                                                  اما... خود را لایق نمی دانم...

می نشینم به انتظارتا شاید ارباب نگاهی به حال و روزم افکند...                      

 

بخدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد

قلمم گوشه دفترغزل ناب ندارد

همه گویند به انگشت اشاره

مگراین عاشق دیوانه ارباب ندارد

تو کجایی شده ام باز هوایی...

اللهم الرزقنا توفیق الزیارت....

شرط شیدایی...




چشم ظاهربین دشمن هرگز وجوه تمایزوتفاوت ما را با خویشتن در نخواهد یافت..او ما را با مقیاس های کمی می سنجد واینچنین هرگز نخواهد فهمید که تفاوت ها یکسره دراین نهفته است که ایمان به خدا ترس از مرگ را از درون ما رانده است...شیطان حاکمیت دنیایی خویش را بر ترس ورعب بنا نهاده است واگر کسی از مرگ نترسد دیگر هیچ راهی برای تسلط یافتن براو وجود ندارد.

از شقایق های وحشی بازپرس که محرم اسرار ما هستند.

آنها با توخواهند گفت که شرط شیدایی حق آزادگی ست وداغدار بودن و غصه خوردن... شقایق را وحشی می خوانند چرا که آزاد است ورنگی از تعلق ندارد در دشت ها ولابه لای سنگ ها می روید وبه آب باران قناعت می کند تا همواره تشنه باشد وبسوزد...

داغ دلش وگلبرگ های به خون آغشته اش راستی که او را به شهید مانند می کند...

                                                                       " شهیدآوینی"

زیارت عاشورا


جنازه اش را پیدا نکردیم...

بعد از چند روز آب آوردش...

آوردش کنار همان نهری که

هر روز آنجا زیارت عاشورا می خواند...

ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم...

وقتی مهلتم تمام می شود...

وقتی من ماندم وعزرائیل..

وقتی که حتی وقت خداحافظی هم ندارم...

وقتی که سنگ قبر را روی اتاقک تنگ وتاریک می گذارند...

 وقتی همه رفتند و من تنها شدم...

من...                            

تنهایی محض...

سنگ قبر...

این سنگ قبر هم خود حکایت ها دارد عبرت آموز است اگر واقعا طالب آموختن باشی...

نوشته های روی سنگ قبر شهدا به من درس زندگی می دهد...

وقتی این نوشته ها را مرور می کنم از خود خجالت می کشم. احساس حقارت می کنم آنها با این همه عظمت وجایگاهی که نزد خدا دارند اینچنین می گویند و حال من،منی که شده ام منیت محض،سرم گرم زندگی ست.آنقدر در دریای روزمرگی غرق شده ام که گویی همیشه هستم وهمیشه نفس می کشم..

خدایا مرا لحظه ای به حال خودم وامگذار نکند حتی لحظه ای از آیه ی یوم لاینفع مال ولا بنون غافل شوم روزی که مال وفرزند هیچ سودی به حال انسان ندارد...


نوشته ی روی سنگ قبر شهید درولی...



تصویر زیر سنگ مزار شهید ابراهیمی مجد است..

.


وشهید رضانادری...



...وشهید محمدرضا تورجی زاده عاشق حضرت فاطمه بود..وصیت کرده بود که روی سنگ مزارشان نوشته شود یا زهرا...


 



اللهم الرزقنی شفاعۀ الحسین یوم الورد...


افتاده ام از پا که زمین گیر تو باشم...

.


این روزها عجیب سخت می گذرد...

درین بیست وچندسال هیچوقت خود را شکسته تر ازاین روزها ندیده ام...

دل نازک شده ام مثل یک کودک چهارپنج ساله! بایک تلنگر میشکنم..حرف هایم شنونده ای جز خدا ندارد..فریادرس این روزهایم مثل همیشه خداست...قدم به قدم حضورش را حس می کنم...این روزها بیشترازهمیشه با این آیه خوگرفته ام  تنها یادخدا آرام بخش دل هاست (آیه28رعد)..

خدایا ممنون که هستی می بینی می شنوی...چه حس قشنگی ست که وقتی تا آن سر دنیا بروی بدانی یکی هوایت رادارد و فراموشت نکرده.. با خود فکر میکنم ومی بینم وقتی خدارا دارم دیگر غصه چرا؟!...امام علی(ع) می فرمایند یاد خدا عقل را آرامش می دهد دل را روشن میکند ورحمت اورا فرود می آورد...

..

..

تاحالا شده حس کنی غم عالم رو دلت سنگینی می کنه!هیچ محرمی نداشته باشی کسی که حرفت راخوب بفهمد، خوب گوش کند، همدردت باشد هرچند کاری ازدستش برنیاید..آن وقت چه میکنی..؟ تویی یک دنیا حرف نگفته ودلی شکسته...خدایا منم یک دنیاحرف نگفته ودلی شکسته..سخت است همه چیز را در خود ریختن، آدم گویی خفه می شود...اینکه در میان جمع شادی باشی وفکری به ناگاه تورا بدست اشک سپارد توباشی واشک هایی که نباید پهنای صورتت را خیس کنند!... وبسوزی در دردی که جزتو وخدایت کسی نداند.خدایا تنها به تو می توان گفت حرف هایی را که به هیچکس نمی توان گفت.. اگرتو به بنده ات رحم نکنی به کجاپناه برد! تویی طبیب کسی که طبیبی ندارد...

یا ملجا کل مطرود ...

یارجاء المذنبین ...

برس به فریاد گناهکاری که مثل همیشه به تو پناه آورده.. دریاب بنده ی مسکینی که تلاطم درونش را در خود خفه کرده ...دریاب ناتوانی که دستاویزی جز رحمتت ندارد...نظر کن بر بنده ای که چشم دوخته به غیاث المستغیثین بودن پروردگارش  و جز تو کسی را ندارد...

...

...

اینجا در میان این همه غربت هروقت حس می کنم کم آورده ام به گلزارشهداپناه می برم آنجا فبرستان نیست بلکه دارالشفاست...وچقدر مردانگی شان را به من حقیر ثابت کرده اند... شهدا دست رد به سینه ی کسی نمی زنند... وقتشان همیشه پرنیست..برای من وتوهم وقت می گذارند... بخواهی دستت را می گیرند.. یادشان باشی آرامی...اندک آرامش این روزهایم را مدیون محبت آنها هستم...

در خرابات مغان نورخدا می بینم  

این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم...