دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

دردِ دِل بــــــــا کاغـــــــــذ

....بایـــد برای ســـوخـــتنم چـــاره ای کنم

برایم دعا کنید

                      

ای کشتگان عشق، برایم دعا کنید

یعنی نمی شود که مراهم صدا کنید ؟

فریاد چشم های مراهیچکس ندید

پس یک نگاه محبت به من بینوا کنید

ای مردمان ردشده از هفت شهر عشق!

رحمی به ساکنین خم کوچه ها کنید

این دست های خسته ی خالی دخیلتان

درد مرا به حکم اجابت دوا کنید

کوچیده اید زود، مگر صبرتان کجاست؟!

من می رسم ، تو را به خدا پابه پا کنید

 

یک کوله بار حادثه و کوره راه عمر


باید عبور کرد برایم دعا کنید...

                                                                        

من غرق در گناهم کی میکنی نگاهم...

ای خدای محمد...

تو گفتی که گنهکاران با شفاعت واستغفار رسول آمرزیده می شوند...

ما عقب ماندگان از عصر ظهور پیامبر (ص) چه کنیم

اگر مصطفای جاودانه ی تاریخ برایمان دست استغفار بر نیاورد...

یا صاحب الزمان...

جمعه ای دیگر از راه رسید...

ومن نه فقط به یاد گناهان این هفته که به یاد تمام لغزش های چند ساله ام افنادم...

هر روز با خود عهد می بندم آنی شوم که مولایم را نرنجانم...

اما...

جمعه که می رسد...

وقتی ساعات ودقایق را مرور می کنم...

می بینم بسیاری اوقات فراموشت کردم وراهی را رفتم که از یادآوری اش شرم دارم...

با خود می گویم اگر کسی اینقدر با من بدقولی می کرد من چه می کردم آیا هر بار عذرش را می پذیرفتم؟؟...

آیا به فریاد کمک خواهی اش جواب می دادم؟...

یا مغیث الشیعه...

آن زمان که مردم از مشکلات به ستوه می آمدند پناهگاهشان امامان زمانشان بود...

به خانه ی اهل بیت پناه می بردند و آنها دستشان را می گرفتند...

ماهم دلمان خوش است امام زمان داریم...امامی که در خانه اش به روی کسی بسته نمی شود حتی گنهکاران...

مگر می شود گدایی از شما خواهشی کند و دست رد به سینه اش بزنید...

یا صاحب الزمان...بار گناهانم آنقدر سنگین است که جز دست استغفار شما هیچ چیزآن را سبک نمی کند...

در این آشفته بازار آخرالزمان رهایم نکن...

من خوب بودن را به دلم قول داده ام...

قرارهایم را هر روز با خود مرور می کنم بدقولی هایم را ببخش...

هنوز می تپد این دل برای تو... مـــــــــادر

    

وقتی جوانی از دنیا می رود دلمشغولی همه این است که چطور به مادر او بگویند... 

آخر چه کسی دلش می آید خبر مرگ پسر را به مادر دهد آن هم مادری که هر روز نگاهش را به در دوخته تا او برگردد...

اما او مادر است...

 قبل از اینکه چیزی به او بگویند چند روزی ست دلشوره امانش را بریده...

با هر صدای در، از جا می پرد... گویی منتظر خبری ست...

و بالاخره فهمید دلشوره هایش بی دلیل نبوده...و دستانش باید تا ابد در حسرت نوازش فرزند غصه دار بماند...

مادر شهید "سید محمد محمدنژاد" به میل خود تصمیم گرفت فرزندش را غسل دهد...

باورش سخت است...

آخر مادر حاضر است خار به چشم خودش برود اما فرزند کوچکترین دردی نداشته باشد...

با یک تب ساده چون پروانه دورش می چرخد...

تمام آرزویش دیدن خوشبختی وسلامتی اوست...

بیشتر از خود، او را دوست دارد... اما چه می شود که یک مادر شهید چنین می کند...

جنازه فرزند را دید و حرفی از فراق نزد.. او را غسل داد و آماده ی وصال کرد...

شاید با دیدن پیکر فرزند آنچنان شیون نکرد اما دلش غرق شیون و زاری بود وفقط خدا از دل پرخون او خبر دارد...

هنگامی که شهید را در قبر گذاشتند از او خواست که سلام مادر را به حضرت زهرا برساند واز او بخواهد در قیامت  شفاعتش  کند...

عزیزترین دارایی اش را تقدیم کرد همانطور که امام حسین علی اکبرش را...

اگر از او می پرسیدند چه احساسی داری شاید همچون حضرت زینب می گفت جز زیبایی چیزی نمی بینم...

جز زیبایی چیزی ندید چون عزیزترین دارایی اش را تقدیم کرد...

و وای به حال من که با هر اتفاق کوچک  صدای شکوه ام بلند می شود...

آن مرغ خوش آواز چه زیباست به پرواز
مبهوت منم خیره در او چشم و دهن باز
 بــر خاک مـنم بسته و در بنـد حصاری
در حسـرت پــرواز ســر از پا هـوس و آز
گر حسرت پرواز به دل ماند عجب نیست
مـرغ قـفسـم نـیست مـرا لایــق پرواز

 

زندگی زیباست اما...


"بچه ها بگذارید کنار شهدا بمانم مرا از شهدا جدا نکنید"این جمله را آوینی وقتی گفت که می خواستند او را با برانکارد به عقب منتقل کنند... سرآخر هم سه بار گفت "یا فاطمة الزهرا" وپر کشید...

 به کاروان شهدا پیوست کاروانی که امام علی (ع) درباره ی آن فرمودند: "شما اگرکشته نشوید می میرید سوگند به آنکه جان علی در دست اوست فرود آمدن هزار ضربت شمشیر بر سر آسان تر است از مردن در بستر"...

اما شهادت چیست که نوجوانی سیزده ساله را از پای نیمکت کلاس به سنگرمبارزه

 می کشاند نوجوانی ده ساله را به دستکاری شناسنامه وا می دارد... و نیمه های شب صدای ناله ی رزمندگان را به آسمان بلند می کند...

چه سری در شهادت نهفته است که همه برایش آرزو می کردند...آخر چه کسی تکه تکه شدن را دوست دارد جز آن شهیدی که می گفت می خواهم با بدنی تکه تکه شده به دیدار محبوبم بروم...

شهادت را به بها می دهند نه به بهانه. خیلی باید دلت پاک باشد تاخدا خریدارت شود..وچه خریداری بهتر از او...

 امام خمینی(ره) می فرمایند: "شهادت در گرانبهایی ست که بعد از جنگ به هرکس نمی رسد"... 

جنگ تمام شد اما در باغ شهادت همچنان باز است...

باز هم هستند کسانی که تنها آرزویشان شهادت است و برای رسیدن به آن لحظه شماری می کنند...نمونه اش شهید حجت رحیمی...

سال پیش اردوی راهیان همراه کاروان مابود با شهادتش چشمان بسته ی کسی چون من را به روی زندگی باز کرد...

 به قول دوستم تا آن زمان ما شهید ندیده بودیم اما از آن روز به بعد دیدیم آنچه را که باید می دیدیم...

رسول خدا می فرمایند: " سه گروه نزد خدا شفاعت می کنند وشفاعتشان پذیرفته می شود انبیاء سپس عالمان وبعد شهیدان"...


چه زیبا گفت شهید آوینی:"ای شهید ای آنکه بر کرانه ی ازلی وابدی وجود نشسته ای دستی برآر وما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش"...

کاش شهدا دست ما را هم بگیرند...آخر درست است که خوب نیستیم اما محب آنها که هستیم... کاش به حق همین محب بودن از ما شفاعت کنند... 

 شفاعت زمینی شان را من به چشم خود دیدم  کاش آن زمان که همه ی اعمال درست ونادرست درمقابل دیدگان قرار می گیرند وراه فراری پیدا نمی شود شهیدی دستی برآورد و شفاعتی کند...

دلتنگ زیارت


این روزها دلم راهی سرزمین نور است...

حال وهوای شلمچه طلائیه فکه و دوکوهه

لحظه ای رهایم نمی کند...

من دلم برای زیارت تنگ شده...

دورکعت نماز روی آن خاک ها شده تمام آرزویم...


...

...


هم قد گلوله توپ بود...

گفتم چه جوری اومدی اینجا؟...

گفت: با التماس!...

گفتم چه جوری گلوله رو بلند می کنی؟...

گفت: با التماس!...

به شوخی گفتم می دونی آدم چه جوری شهید میشه؟...

لبخندی زد وگفت: با التماس...

...

تکه های بدنش رو که جمع می کردم فهمیدم خیلی التماس کرده...